در باب یازدهم سفر پیدایش اومده:
در ابتدا تمام جهان به یک زبان تکلم می کردند تا اینکه مردم وارد سرزمینی شدند و آنجا ساکنا گزیدند و گفتند بیاید یه برجی برا خودمون بسازیم رفیع که هم اینگونه نامی برای خودمون پیدا کرده باشیم و هم مانع پراکنده شدنمون بشه
ملت شروع به ساختن کردن و برج هر روز بلند و بلندتر می شد تا اینکه خداوند به زمین اومد و آن برج رو دید که داره کم کم مرزها رو می شکنه و به قلمروش می رسه! گفت اینها تا باهم هستن هیچ کاری نیست که قصد آن کنن و نتونن انجام بدن لذا اکنون نازل می شویم و زبان ایشان مشوش می سازیم تا حرف هم را نفهمند و اینگونه به جان هم افتند و از فکر برج درآیند!
وخلاصه خداوندگار در کارشد، یک زبان آدمی را به هزارن تبدیل کرد و….
و شد آنچه نباید می شد???
از آن سبب است که آنجا را بابل نامیدند
چون در آنجا بود که خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت و در زمین پراکنده نمود.
????